نقش الگو تکرار شده در شکل گیری ژانر جدید در ادبیات دهه۳۰« مورد مطالعاتی مجموعه « شکار سایه» ابراهیم گلستان و « تولدی دیگر» فروغ فرخزاد»
ادبیات معاصر ایران
پدیده ها دو ساختار کلان و خرد دارند. ساختار خرد زنجیره اجزای اثر را در نظر دارد و ساختار کلان در سطحی بالاتر به پردازش پیرنگ یا مفهوم کلی اثر میپردازد. بر اساس تعامل این دو ساختار، ساختاری دیگر به نام « داستان کلان» شکل میگیرد. این ساختار موجب میشود، داستانهای غیر مرتبط یک مجموعه با یک الگو یا طرح واره تکرار شونده و انطباق و ادغام آن با فضاهای پیرامتنی دیگر موجود در داستان یک خوانش جدید با دیدگاه انتقادی شکل بگیرد. این امر در دهه ۳۰ یک ژانر جدید در گفتمان ادبی کشور ایجاد کرد. نوشتار حاضر بر آن است تا با بررسی طرح وارههای مشترک در داستان و اشعار به هم متصل یک مجموعه به عنوان بخشی قصه گو که داستانی ناگفته را شکل میدهد مجموعه داستان «شکار سایه» ابراهیم گلستان و تاثیر آن بر مجموعه شعر « تولدی دیگر » فروغ فرخزاد را به عنوان نخستین نمونههای این امر در ادبیات معاصر ایران که منجر به شکل گیری ژانر جدید در دهه ۳۰ میشود را بیان کند.
حلقه رندان
جغرافیا ادبیات معاصر ایران باالاخص در زمان پهلوی اول و آغازین سالهای سلطنت پهلوی دوم زیر سایه توده درهم پیچیده ارتباطهای اجتماعی و عاطفی است که تاثیرگذاران ادبیات آن زمان بر یکدیگر داشتهاند. از دورهمیهای کافه نشینی در خیابانهای مرکزی شهر تا گعدههای شبانه در منازل افراد مختلف که پیرامون مسائل روز شکل میگرفت. این ارتباطهای پیچیده و تودرتو است که باعث شگفتی ما در زمانی میشود که یکی بر دیگری برمیآشوبد. نمونه مثالها برای این گعدهها و برآشوبیدنها بسیار است که در هر کدام از علاقمندان ادبیات در گوشه و کناری بارها و بارها آن را مرور کردهاند. در این بین منزل ابراهیم گلستان به نوعی پاتوغی برای برخی از این گعدهها بوده است. گعدههایی با حضور، جلال آل احمد، سیمین دانشور، فرخ غفاری، فروغ فرخزاد و غیره که گاها برآشوبیدنها در همین جمعها اتفاق میافتاده؛ برای مثال بحث و جدل فرخ غفاری و جلال آل احمد با فروغ فرخزاد بر سر خرید لباس از آلمان که در مستند «ابراهیم گلستان، نقطه سر خط» خود گلستان به آن اشاره دارد.
نامهها و دستنوشتهها
این گعدهها جدا از بحث حاشیهای زندگی تاثیرگذاران ادبیات معاصر که همواره برای علاقمندان ادبیات دارای جذابیت است،حائز دو نکته مهم درباره ادبیات معاصر است. نخست اینکه جغرافیا ادبیات معاصر را از صورت مجمعالجزایری خارج میکند به این معنا که هر شخصی در گوشهای جدا افتاده و درویشوار مشغول کار خود نبوده است که در زمان حال بخواهیم باکنار یکدیگر قرار دادن این اشخاص نتیجه و فیگوری کلی از ادبیات معاصر حاصل کنیم و دوم تاثیری که نقدها و حمایتهای مختلف در جدلها و بحثها بروی یکدیگر داشتهاند. هر چند نمونه مثال ابراهیم گلستان برای نقدپذیری ناقض این امر است زیرا به کل نقدها را نادیده گرفته و همواره کار خود را انجام داده است. اما تاثیر حضور او در زندگی فروغ (نامهها و دستنوشتهها) به ظاهر غیر قابل انکار است. نکته قابل تامل در بین این تاثیرپذیری و تاثیرگذاری، فضای دو قطبی است که بین گلستان و فروغ پدید آمده است. فضایی که دوستداران گلستان شکوفایی شعر فروغ در دو دفتر پایانی یعنی « تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را ماحصل ارتباط فروغ با گلستان میدانند؛ و شیفتهگان فروغ که معتقدند این قریحه ناب فروغ است که باعث درخشان بودن این دو دفتر شعر شده و گلستان نه تنها هیچگاه تاثیری بر فروغ نداشته بلکه همواره قصد در نادیده انگاشتن او داشته و با نام او همواره خود را در صدر اخبار و اهمیت ادبیات معاصر نگاه داشته است.
انسان در حافظه کوتاه مدت
اگر بخواهیم اندکی از این فضا فاصله بگیریم و به دام بحثهای دسته چندم و سطحی این جدل نیافتیم و در تلاشی بخواهیم آن سوی این فضا به وجود آمده را نگاه کنیم با این گزاره مواجه خواهیم شد که این فضای دو قطبی آنتی تزی برای تز وجود یک نگاه مشترک در هر دو نویسنده و شاعر بوده است. حال اینکه این نگاه مشترک حاصل تاثیرگذاری و تاثیرپذیری کدام یک بر دیگری بوده است محل نزاع نیست و به نظر نگارنده باعث تقلیل بحث میشود. آنچه در این نظرگاه مشخص است هم حضوری و به عقیده نگارنده اصطکاک ذهنی دو نویسنده است. اصطکاکی که ماحصل همان گعدهها و شرایط اجتماعی زمان است. این دورهمیها و شرایط اجتماعی ساختار خردی است که مانند زنجیرهای به هم پیوسته ذهنیت نویسنده را سر و شکل میدهد. به عبارتی نظام ذهنی و انتقادی نویسنده بر اساس اتفاقات محیط پیرامونش شکل میگیرد. ساختار خرد به اجزای تشکیل دهنده جمله اطلاق میشود. « انسان در حافظه کوتاه مدت یا فعال خود به تجزیه زنجیرههای ساختار خرد ( یک زبان خاص) میپردازد که درک و فهم، تفکر و غیره را برعهده دارد؛ در حالی که حافظه بلند مدت محل ذخیره اطلاعاتی است که از حافظه کوتاه مدت خارج میشود و بعدها با یادآوری یا بازشناسی بازیافت میشود» ( استاک ول، ۱۳۹۳ : ۲۲۴). در نظام ذهنی و خارج از زبان مورد استفاده روزمره که کارکرد کاربردی صرف دارد، نویسنده ( از این پس گلستان و فروغ) هر آنچه را در زندگی روزمره تجربه میکند مانند روابط عاطفی، شرایط اجتماعی، دورهمیها و غیره که در حافظه کوتاه مدتاش قرار میگیرد جزیی از ساختار خرد ذهنی اوست. این ساختار خرد در یک دَوَران تکرار باعث ته نشین شدن برخی از اتفاقات شده و به حافظه بلند مدت که تنها یک کلیت یا ایده است منتقل میشود.
شکار سایه
در این حافظه بلند مدت که زین پس آن را ساختار کلان خواهیم نامید، و بر اساس تعامل آن با ساختار خرد نویسنده ایده، مفهوم و نگاه خود را به جهان و هستی در قالب داستان کلان بروز خواهد داد که ماحصل طرحهای مشترکی است که از عوامل ساختار خرد نظیر شرایط اجتماعی، عاطفی و زندگی روزمره خود گرفته است. به عبارتی اثر نویسنده نماینده ساختار کلان ذهنی او و زندگی روزمره و اتفاقات آن نماینده ساختار خرد ذهنی اوست. به همین تناسب که نویسنده را به عنوان یک پدیده از این دید بررسی اجمالی کردیم میتوان هر پدیده دیگر را نگاه کرد، اما برای پی بردن به نحوه ساز و کار این ساختارها و دور شدن از انتزاع ذهنی دو اثر «شکار سایه» و « تولدی دیگر » را بررسی خواهیم کرد که نخست چگونگی ساز وکار ساختار خرد و کلان مشخص شود، دوم بررسی خواهیم کرد در دهه ۳۰ این گونه استفاده از داستان کلان چگونه ژانر جدید را به ادبیات معاصر اضافه میکند. پیش از این باید در نظر داشت که در یک متن ادبی جملهها و واژهها ساختار خرد و زاویه دید، سبک روایت و الگوهای ژانری ساختار کلان هستند.
ضربان اذهان مالیخولیایی
چند داستان یا چند شعر زمانی که در یک مجموعه کنار یکدیگر قرار میگیرند در یک نقطه با یکدیگر در اشتراک هستند، شخصیت، زمان، درونمایه یا حتی مکان نقطه اتصالی است که داستانها یا شعرها را به یکدیگر متصل کند، اما در برخی مواقع داستانهای یک مجموعه در هیچ کدام از موارد بالا ارتباطی با یکدیگر برقرار نمیکنند، ارتباط آنان در طرحواره مشترکی است که در هر یک از داستانها یا شعرها تکرار میشود. به عبارتی یک الگو تکرار شونده در پیش برد روایت به صورت مداوم در هر یک از داستانها یا شعرها تکرار میشود. در مجموعه «شکار سایه» ارتباط مشخصی بین چهار داستان « بیگانهای که به تماشا رفته بود»، «ظهرگرم تیر»، «لَنگ» و « مردی که افتاد» وجود ندارد. نخستین داستان درباره خبرنگاری است که برای مواجه با انقلاب یا کودتا وارد کشور شده است، دومی به باربری اشاره دارد که در تیغ تیز آفتاب یخچالی را حمل میکند، سومی درباره پسر بچهای است که فرزند یک خانواده متمول را جابهجا میکند و موقعیتش به خطر افتاده و چهارمی درباره نقاش ساختمانی است که تمام زندگی خود را از دست میدهد. همانگونه که مشخص است نه شخصیتها، نه مکان داستانها و نه درون مایهها ( البته داستان دوم و سوم تنها از نظر انجام یک عمل با یکدیگر کمی نزدیک هستند) و نه از لحاظ زمانی ارتباطی با یکدیگر ندارند. اما آنچه در طرح واره هر روایت دیده میشود، الگو تکرار شوندهای است که داستان را به سمت شکست در رسیدن به هدف و مالیخولیا ذهنی سوق میدهد. هر چند این الگو تکرار شونده در هر داستان بسامد بالا و پایینی دارد. الگو اصلی روایت این مجموعه نرسیدن به مقصود است.
میخواست آرامش را سنگینتر کند
در داستان « بیگانهای که به تماشا رفته بود» خبرنگار برای تماشا انقلاب یا کودتا وارد شهر شده است اما بدون آنکه کودتا یا انقلاب را ببیند تنها خبر اتفاقش را میشنود. در ابتدا داستان اشاره میشودکه خبرنگار « میتوانست آنچه را که میخواست از نزدیک ببیند» (گلستان،۱۳۴۶: ۱۱). این نخستین اتفاقی است که خبرنگار آن را طلب میکند، دومین اتفاق طلب کردن نینا در شب اول حضورش در شهر است. « دلش میخواست نینوچکا کنارش باشد. میدانست که زنهای زیباتری را دیده است و لبهای آزمودهتری را بوسیده است و سینههای طنازتری را نوازش کرده است اما نینوچکا اکنون او را گرم میکرد» (همان : ۱۳-۱۴). دو خواسته اصلی شخصیت که اولی خواسته بلند مدت و عمیق اوست یعنی دیدن انقلاب یا کودتا و دومی خواسته فرعی و کوتاه مدت که داشتن زنی است که او را خوش دارد. اما روند روایت به شکلی پیش میرود که شخصیت خواب میماند و نمیتواند به کودتا یا انقلاب در شهر دیگر برسد. « سپس برای چای به سالن رفته بود که از یک بازرگان امریکایی که در آن مهمانخانه جا داشت خبر را شنیده بود. شنیده بود که بادکنک ترکید »( همان :۱۶). پس از این است که پات روند بازگشت روزمرگی را در مالیخولیا درونی تجربه میکند. « و اکنون میخواست آرامش را سنگینتر کند و آرامش میلرزید تا بگریزد و او میکوشید با گم کردن اندیشههای خود، با درهم کشیدن هر چیز و پوشاندن هر چیز با بی حواسی پیش گریز آرامش بگیرد.» (همان : ۱۷). این مالیخولیا در انتها باعث میشود در اوج ارتباط نیمه شب خود نینا را پس بزند و دائم پس بزند.
بی حاصل و بیهوده
گویی الگو نرسیدن به مقصود از خواسته اصلی آغاز و به خواسته فرعی ختم میشود. در یک جمله الگو اصلی روایت نرسیدن به مقصود به علت هدف فرعی و مالیخولیا درونی است. این الگو در داستان دوم و سوم نیز به این صورت تکرار میشود که باربر مقصودش رساندن بار به خانه مالک یخچال است. اما در این بین آدرسی که در دست دارد را کسی نمیشناسد. در این داستان یک خواسته وجود دارد که خواسته اصلی است اما در ظهر گرم تیرماه که کسی در خیابان نیست تا راهنمایی کند پیرمرد داستان با یک سرگردانی در کوچهها و خیابانها که نشان مالیخولیای بیرونیست مواجه است. ( راه تابها خورده بود و خطهای باریک بسیار و دراز به دراز هم از آسفالتها گاهی کنده شده و گاهی ترک خورده و گاهی فروکشیده و همیشه لکهدار خیابانها و کوچهها که زمانی از کفشهای در زاویههای گوناگون روان و نعل چهارپایان و چرخهای گردنده جان میگرفتند» (همان: ۲۹). توصیف گرما خیابان و دَوَران عجیب آسفالتها مابه ازا مالیخولیا درونی است که شخصیت دارد. روزمرگی بی حاصل و بیهوده پیرمرد آرزو او میشود و به مقصد نرسیدن در این داستان نیز تکرار میشود. داستان سوم نیز همین روند را طی میکند. پسری به نام حسن که حمل کننده پسر خانواده متمولی است. در ابتدا داستان خواستهای وجود ندارد اما خواسته با ورود چرخی که پسر لَنگ میتواند با آن هر جایی برود و به حسن نیازی نداشته باشد شکل میگیرد. حسن که خبری از خانوادهاش ندارد و مادرش هم او را رها کرده تنها خواستهاش این است که در خانه به عنوان حمل کننده پسر بماند. در این مسیر یک مانع به نام چرخ وجود دارد که حسن باید آن را از بین ببرد. در این داستان نیز الگو تکرار شونده نقش خود را بازی میکند و حسن به خواسته و مقصود نمیرسد. هر چند این نرسیدن در بطن داستان نهفته است و صورت بیرونی ندارد. چه در صورت از بین بردن چرخ و چه از بین نبردن آن حسن مقصود خود که در خانه ماندن است را از دست خواهد داد.
در اکثر لحظات به سادگی
در این داستان نیز روزمرگی و امنیت و آرامش آن آرزو شخصیت اصلی میشود. مالیخولیا انتهایی داستان در سرداب که یک پیچیدگی درونی و ذهنی را برای حسن به ارمغان میآورد او را با نرسیدن به مقصود رو در رو میکند. اما در داستان پایانی «مردی که افتاد» طرحواره و الگو تکرار شونده تمام آنچه در هر یک از داستانهای قبل به صورت مجزا آزموده است را باهم به کار میبندد. غلام دو خواسته دارد که هر خواسته پیچیده در هالهای است که نمود بیرونی ندارد. او با کشیدن نقش زن خود در سقف و فکر خیانتش از نردبان میافتد. در این داستان نقش مالیخولیا بیش از پیش است و در اکثر لحظات به سادگی میشود آن را یافت. « غلام، سیال و از هم شونده، بر نقش احساسات خویش خیره شد. فاطمه باز میآمد. موهایش سیاه و زبر و تابدار. سینهاش استخوانی و گرم تپنده؛ چشمانش، دندانش، لبانش» ( همان : ۸۰). همین مالیخولیا باعث میشود غلام از نردبان بیافتد و در ادامه در منزل هم با فاطمه سخت و سرد برخورد کند.
به خواسته و مقصود نرسیده
اگر خواسته غلام را کشف خیانت زن و فاسقش عنوان کنیم همانطور که در لحظه نقاشی خود به دنبال چهره آشنا مبهمی است که زنش را در آغوش کشیده است، اعمال درون خانه و طلاق همسرش جزیی از پیشبرد روایت هستند، اما اگر خواسته را حفظ زن در نظر بگیریم که در انتها داستان به دنبال او کوچهها و خیابانها را زیرپا میگذارد اعمال درون خانه جزیی از روند مالیخولیایی است که شخصیت طی میکند تا مقصود را از دست بدهد. این همان نکته ای است که خواسته شخصیت را در هالهای پیچیده قرار میدهد. همین پیچیدگی است که خواسته اصلی و خواسته فرعی را با هم یکی میکند. هم زن را میخواهد هم او را پس میزند. هم تلاش میکند دفاع کند از آرزو و میل خود، هم آن را رها و آزاد میگذارد که برود. این بینابین بودگی آغازی برای از دست رفتن خواسته و مقصود میشود. « اندیشهاش چنان به کار افتاده بود که نه گذشت زمان را اندازه میتوانست گرفت و نه میان هوش و بی هوشی جای استواری داشت» ( همان : ۸۷). همین روند که پیش میرود زن غلام را رها میکند و میرود. حال از این نقطه خواسته اصلی برملا میشود اینکه غلام تمامیت زن را میخواهد. هر آنچه در قبل کرده است برای حفظ زن است اما به صورتی ماخولیایی او را از دست داده است و حال به خواسته و مقصود نرسیده و مالیخولیا بیشتر و بیشتر شده است. « میان زندگی خود گودالی میدید که اگر بود جز یک کابوس دیوانگی نبود، امروزش از دیروز بهتر نبود چون دیروز نمیدانست و امروز میداند و به جست و جوی زن در کوچهها و در جان خود میگشت» ( همان: ۱۲۹). این ماخولیا که باعث رفتن زن شده است حال برای خواستن او شدت میگیرد در حالی که درد و رنج افزونتر میشود. همین روند است که در انتها به مرگ غلام میانجامد. در این داستان نیز الگو نرسیدن به مقصود تکرار میشود. آنچه در تمام این ۴ داستان به عنوان الگو تکرار میشود نرسیدن به مقصود است، اما این مقصود یک روزمرگی است. خارج شدن از دایره امنیت و آرامش روزمرگی که با یک ماخولیا درونی یا بیرونی همراه است. گویی ماخولیا است که روایت و طرح واره را به وجود میآورد و شکست روزمرگی شخصیت داستان را میسازد و شخصیت در بازگشت به روزمرگی خود که با امنیت و آرامش همسو است شکست میخورد و مغلوب سیالیت، پیچیدگی و دَوَران مالیخولیایی میشود.
در سوگ تکرار
مجموعه «تولدی دیگر» شامل ۳۵ شعر است که در نگاه اول ارتباطی بین هیچ کدام از لحاظ ساختاری و مضمونی و همچنین شخصیتی برقرار نیست. چندین شعر به صورت مستقیم به معشوق شاعر اشاره دارد و او را خطاب میکند، یکی تضمینی بر یک بیت از اشعار ابتهاج است، چندتایی توصیف از روزگار، یک روایت داستان مانند ( به علی گفت مادرش روزی)، چند توصیف خیال انگیز از مفاهیم انتزاعی و چند توصیف از معشوق، اما آنچه در طرحواره اصلی تمام شعرها دیده میشود، اشاره به گذشته آرمانی است که از دست رفته، و شاعر به صورت فعل ماضی از آن استفاده میکند و هر آنچه با افعال مضارع همنشین است درد و تاریکی و تلخکامی ناشی از، از دست رفتن آن گذشته است. اگر بخواهیم یک گزاره ساده برای طرح واره و داستان کلان مجموعه » تولدی دیگر» بیان کنیم جاری بودن نوستالژی در تمام طرح وارههای مجموعه است. این نوستالژی به صورت عینی در برخی شعرها حضور دارد و در مواقعی که غایب است، به همان دلیل غیاب حاضر میشود.
شعر یک اتوپیا انتزاعی نیست
به عبارتی توصیف اکنونی شاعر اشاره به آنچه دارد که اکنون نیست و این توصیف تلخ نوعی سوگواری برای آن گذشته آرمانی است که اکنون نوستالژی آن بر شعر سایه افکنده است. در شعرهایی مانند «معشوق من»، « آفتاب میشود» و «عاشقانه» که توصیف و خطاب به معشوق بیان شده آن گذشته آرمانی در معشوق حاضر شده اما معشوق در حین حاضر بودن دارای یک فاصله است که او را دور میکند گویی که به صورت فیزیکی در این ایام تاریک حال حضور ندارد. آنچه ویژگی ایام حال را میسازد و آن را از گذشته آرمانی جدا میکند روند روزمرگی است که زمان دچار گرانروی شده و نمیگذرد و سیکل تکرار شاعر را اسیر کرده است. نکته قابل توجه این است که روزمرگی و تکرار در شعرها ماحصل امور عادی و طبیعی نیست بلکه بالعکس ماحصل فراموشی امور بدیهی انگاشته شده است. به همین علت بارها در شعرها بدیهات معمول همان گذشته آرمانی را میسازند. در شعر «آیههای زمینی» چگونگی آغاز این روزمرگی بیان میشود. « آنگاه/ خورشید سرد شد / و برکت از زمینها رفت» ( فرخزاد، ۱۳۸۶: ۲۶۵). این گذر از بدیهات نشان میدهد گذشته آرمانی مد نظر شعر یک اتوپیا انتزاعی نیست بلکه همین جهان ساده و در دسترسی است که هر روز آن را میگذرانیم. اما در ذهن آن را بدل به جهانی تاریک کردهایم و هیولای مالیخولیا رنج و تلخکامی را در ذهنمان به آن الصاق کرده است. « در غارهای تنهایی / بیهودگی به دنیا آمد / خون بوی بنگ و افیون میداد / زنهای باردار / نوزادهای بی سر زایئدند / و گاهوارهها از شرم / به گورها پناه آوردند » ( همان :۲۶۶). نکته این است که در شعرها افعال ماضی برای گذشته آرمانی استفاده میشود، و شاعر دائم خاطر نشان میکند که آن جهان ساده و عینی در جایی از زمان متوقف شده است و جای آن را یک رکود و روزمرگی و بیهودگی گرفته است.
دوست میدارم
شعر « به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد» که از نامش مشخص است توصیفی از گذشته آرمانی است که نوستالژیک وار بر شاعر سایه افکنده و شاعر سوگوار آن و در آرزو تکرار آن است. به نوعی این توصیف نه یک توصیف صرف از گذشته آرمانی بلکه یک توصیفی غیابی از جهان امروزه شاعر نیز هست. « به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد / به جویبار که در من جاری بود / به ابرها که فکرهای طویلم بودند / به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من / از فصلهای خشک گذر میکردند» (همان :۳۰۶). در جهان انتزاعی و ذهنیت زده است که شاعر وجه دیگری از زندگی را عیان میکند و آن اسیر بودگی است. این اسیر بودن حتی در بیان احساس در شعر نیز دیده میشود. این امر در شعر «عروسک کوکی» بروز مییابد. «میتوان فریاد زد / با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه / دوست میدارم»(همان: ۲۴۸). بیان عمل قهرمانانه در چنین جهان تلخ و تاریکی که دچار روزمرگی است نیز بیگانه است. « دوست داشتن» مربوط به جهان واقعی گذشته است که اکنون تنها یادی از آن باقی مانده است. این میزان از اسیر بودن و گرفتاری در جهان مالیخولیایی موجب تنزل مقام انسان هم شده است. شعر « دیدار در شب» توصیفی از حضور و هستی انسان این جهان انتزاعی است. « گاهی به این حقیقت یاس آور / اندیشه میکنید / که زندههای امروزی / چیزی بجز تفاله یک زنده نیستند؟» ( همان : ۲۷۵). این حضور به مثابه تهی شدن از هرگونه کنش، انسان را به سوی رخداد معجزه و انتظار پیش میبرد اما میزان سقوط در دامن این جهان مالیخولیایی عمیقتر از آن است که انتظار و وقوع معجزهای بتواند یاریگر باشد. « پس راست است، راست، که انسان / دیگر در انتظار ظهوری نیست؟ » ( همان : ۲۷۶). زمانی که به عمق این روزمرگی پی برده میشود، خیال و خاطره گذشته به مثابه نوستالژی زنده میشود زمانی که انسان (در این شعر خود شاعر مدنظر است) توان بخشیدن زندگی به دیگری را داشته است. اما اکنون تنها میتواند سوگوار آن گذشته از دست رفته باشد و یاد آن را با تلخی زنده کند. « و نام من که نفس آنهمه پاکی بود / دیگر غبار مقبرهها را هم / برهم نمیزند» ( همان : ۲۷۷). در چنین جهانی که رستن و رهایی غیر ممکن است تنها یاد و خاطره همان نوستالژی است که میتواند تسکین بخش باشد اما این خاطره نیز به دلیل در دسترس نبودن حزن انگیز است. « سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست / و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید / دستهایت را / دوست میدارم» ( همان : ۳۱۲). در تمام ۳۵ شعر این مجموعه الگو تکرار شونده سوگواری برای یک گذشته آرمانی است که از دست رفته و سایه نوستالژی آن بر وجوه امروز جهان شاعر سایه افکنده اما این سایه در برابر عمق روزمرگی و بیهودگی هستی و جهان امروز ناچیز است.
فروغِ گلستان
اگر دو داستان کلان مجموعه « شکار سایه» و « تولدی دیگر» را کنار هم قرار دهیم، یک واژه مشترک مییابیم. روزمرگی. روایتهای یک مجموعه در داستان کلان به دنبال رسیدن به روزمرگی و امنیت و آرامش ماحصل از آن است و روایتهای یک مجموعه دیگر به دنبال گذر و آزادی از بند یوق اسیر روزمرگی بودن است. در نگاه نخست هرچند داستان کلان این دو مجموعه در تضاد با یکدیگر هستند. یعنی در «شکار سایه» رسیدن به روزمرگی هدف است و در «تولدی دیگر» رها شدن و رستن از روزمرگی فضیلت است، اما هر دو یک دید انتقادی یکسان به این مقوله دارند. «شکار سایه» آرامش و شکست خوردگی روزمرگی را هدف تلقی میکند و «تولدی دیگر» رخوت و بیهودگی روزمرگی را نفی میکند. داستان کلان که از لحاظ زمانی نخست ( اوایل دهه ۳۰) در مجموعه «شکار سایه» دیده میشود،
نقد و نشان دادن
آغازگر یک ژانر جدید در ادبیات معاصر ایران است. این ژانر که بر اساس زیرلایههای ذهنی نویسنده در یک مجموعه ساخته میشود در مجموعه «تولدی دیگر» فروغ نیز تکرار میشود. هر چند اطلاق واژه ژانر به اینگونه آثار همواره به علت مولفههای خاصی که در اکثر ژانرهای دیگر دیده نمیشود با موضعگیریهای متفاوت رو به روست، اما نمیتوان آن را به عنوان یک سبک نوشتاری در آثار مجموعهای نادیده گرفت.از سوی دیگر بحث ارتباط ابراهیم گلستان و فروغ فرخزاد به عنوان دو نویسنده نخستین آثاری که به این سبک به نگارش درآمدهاند نیز میتواند در پیدایش این نوع ژانر در ادبیات معاصر ایران تاثیر گذار باشد. این موضوع که مجموعه « تولدی دیگر» به « ا.گ» تقدیم شده است با توجه به ارتباطهای گلستان و فروغ با یکدیگر در همان سالها این را به ذهن متبادر میکند که مجموعه به گلستان تقدیم شده است و این پیرامتن مجموعه« تولدی دیگر» خود کفه ترازو را به سمت تاثیر مجموعه «شکار سایه» بر مجموعه « تولدی دیگر» سنگین میکند. همچنین چه بسیار لحظاتی مالیخولیایی در مجموعه «شکار سایه» و بالاخص داستان « مردی که افتاد» که در شعرهای مجموعه «تولدی دیگر» با شاعرانگی بیان شدهاند. « نسیم شب تابستان روی تن برهنهاش میسرید و شب بامها را پوشانده بود و صداها فرو مینشست و آنگاه او مانده بود و دشت واژگون جهانهای جرقه وار» ( گلستان، ۱۳۴۶: ۱۱۵). و در مجموعه «تولدی دیگر» میخوانیم « میان تاریکی/ ترا صدا کردم/ سکوت بود و نسیم / که پرده را میبرد /ستارهای میسوخت / ستارهای میرفت / ستارهای میمرد / …. / تمام شب آنجا / ز شاخههای سیاه / غمی فرو میریخت / کسی ز خود میماند» ( فرخزاد، ۱۳۸۶: ۲۲۹). این امر میتواند ماحصل اصطکاک ذهنی دو نویسنده باشد، به هر سو چه بخواهیم این واقعیت را بپذیریم که این دو با یکدیگر ارتباط نزدیکی داشتهاند یا نه و تنها ارتباطی از جنس همکاری و هم صنفی تنها در همان نشستهای گعدهوار داشتهاند هر دو بر یکدیگر ضرباتی از جنس نقد و نشان دادن زوایای تازهای از موضوعی یا تفسیر اندیشهای را به هم وارد کردهاند. این ضربات در تن هر نویسندهای از سمت اشخاصی با برچسب منتقد، معشوق، دوست و همکار زده میشود و جای زخم آن همواره در ذهن نویسنده میماند و ناخودآگاه در آثار بعدی خود را بروز میدهد. اینکه فروغِ گلستان تاثیر بیشتری در مسیر پیموده شده فروغ فرخزاد داشته است یا گلستانِ فروغ باعث ضرافت قلم ابراهیم گلستان شده است بحثیست بی پایان.
منابع
استاکول، پیتر،۱۳۹۳، درآمدی بر شعرشناسی شناختی، برگردان لیلا صادقی، تهران : نشر مروارید
فرخزاد، فروغ، ۱۳۸۶، پنج دفتر فروغ فرخزاد، مجموعه تولدی دیگر، چاپ پنجم، تهران : نشر اهورا
گلستان، ابراهیم، ۱۳۴۶، شکار سایه، چاپ دوم، تهران : نشر زمان